چشمه

فهيمه ميرزا حسيني

_1
سطل آب را كه به دست ما درجون دادم ازش پرسيدم : ديگه با من كاري نداري؟ مادرجون گفت : نه قربونت برم برو به كارت برس . دوستش داشتم هر چند كه پير بود و هميشه بوي مرغداني مي داد اما مهربان بود .از روي رختخواب ها بالشي برداشتم و آمدم توي ايوان رطوبت هوا بالا بود ولي گرماي خوش خورشيد آنهم بعداز دو روز بارندگي دلپذير به نظر مي رسيد. از روي ايوان خانه مادرجون كه در طبقه دوم قرار داشت همه خانه ها وطويله هاومرغداني ها ديده مي شدند. مادرجون فقط سالي سه ماه ـ سه ماه تابستان ـ را دراين خانه چوبي كه ديگر چيزي به فرو ريختنش نمانده بود زندگي مي كرد. من هميشه به مادرجون مي گفتم اينجا ته دنيا ست و او هميشه مي خنديد و مي گفت ما كه هنوز نتونستيم به ته همين ته دنياي شما برسيم. مادرجون راست مي گفت سالها پيش كه جوان بود او به همراه چند نفر از اهالي همان جا تصميم مي گيرند تا به دل كوه رفته و به قول خودشان آنجا را كشف كنند. و خلاصه اينكه بعد از يك هفته راه رفتن در ميان كوه هاي سرسبز وپر درخت تنها توانسته بودند يك چشمه آب گرم را كشف كنند كه البته بعد از آن خيلي هاي ديگر هم به سراغ چشمه رفته و به اين ترتيب چشمه آب گرم معروف شده و مسافران زيادي را به خود جلب كرده بود . به هرحال كشف اين چشمه از افتخارات هميشگي مادرجون بوده و معتقد است كه برايش خدا بيامرزي خواهد داشت. هميشه به اينجا كه مي رسيد من مي خنديدم و مي گفتم :اما مادر جون هر چي هم كه شما بگين اينجا ته دنياست واون چشمه هم، چشمه آب گرم ته دنيا ست...
_2
تازه خوابم برده بود كه با صداي شيهه اسبي از خواب پريدم . مردي كه تا بحال نديده بودمش اسبي را روبروي خانه مادر جون بست وبعد هم رفت . هوا دوباره ابري شده بود و مه ازروي كوه روبرو در حال پايين آمدن بود. ديدن يك اسب- اسبي به آن قشنگي- آن هم از فاصله اي نزديك برايم هيجان آور بود. كفشهايم را پوشيده و از پله هاي باريك با تخته هاي درب و داغانش پايين رفتم. به اسب كه رسيدم گفتم : سلام اسب كه در حال خوردن علفهاي دوروبرش بود زير لبي سلامم را جواب داد. گفتم: چقدر چشمات سياهه آقاي اسب
باخنده شيهه مانندي گفت :
هه...اولا كه من خانمم، دوما كه من قاطرم .
گفتم : دهه... كي گفته ... يه دقيقه صبر كن ... مادر جون ، مادرجون ، ...
مادر جون تندي آمد توي ايوان : چيه؟
گفتم : اين اسبه يا قاطر ؟ مادر جون گفت : چه فرقي داره ؟... اسبه ننه .
صبر كردم تا مادر جون برود بعد گفتم : ديدي خانم اسب.
اينبار با شيهه خنده مانندي گفت : من قاطرم ... نگاه كن اين پالونمه ،اينم بارم گفتم : نه هيچ قاطري يال به اين قشنگي نداره ...
گفت : كدوم يال ، من كه نمي بينمش
گفتم : مي خواي برات آينه بيارم
گفت : نه من لازم ندارم در هر حال من قاطرم و اگه تمام دنيام بگن تو اسبي بازم من ميگم قا طرم
گفتم :چرا ؟
گفت: چون هر كس خودشو بهتر مي شنا سه .
گفتم : لج مي كني ؟
گفت : نه
گفتم : پس چرا اينقدر اصرار مي كني كه اسب نيستي ... نكنه فكر مي كني كه اسب كمتر از قاطره هوم ؟
گفت : منكه اين چيزا رو نمي دونم ولي وقتي كه روي پشتم پالون مي ذارن و بار جابجا مي كنم مثل همه قاطرا اونوقت يعني منم قاطرم ،همين ...
گفتم : ولي من بهت ثابت مي كنم كه تو اسبي ... حيف نيست چشمهاي به اين قشنگي ، يال ودم و قد و قواره به اين خوبي اونوقت چون فقط بار مي كشي فكرمي كني كه قاطري ... قاطر چشمهاش احمقه...
گفت : من قاطرم چون از روزي كه به دنيا اومدم دارم بار مي كشم
وقتي كه پالانش را بردا شتم عصبا ني بودم. طنا بش را باز كرده و گفتم : بدو گفت : اگر بار داري برات مي برم
گفتم : با زبان خوش مي گم بدو
گفت : بدوم برم كجا ؟
گفتم : مي ري توي جنگل ، توي دره ، جايي كه هيچ كس دستش بهت نرسه
چوب كلفتي برداشته و محكم به پشتش زدم چند قدمي برداشت و باز ايستاد . بهش حمله ور شدم و با چوب دنبا لش كردم ... اسب به طرف جنگل دويد و در حاليكه دور مي شد گفت : پس دويدن يعني اين ... اسب كه رفت طناب را طوري دور درخت بستم كه انگار پاره شده و اسب فرار كرده است . يك ساعت بعد روي ايوان نشسته ومشغول تماشاي مه بودم كه همان مرد صاحب اسب برگشت و با نديدن اسبش دستپاچه و هول اول كمي اين طرف و آن طرف دويد بعد داد زد :آهاي هم شيره قاطر منو نديدي اينجا بسته بودمش
گفتم : نه ولي يك اسب ديدم كه داشت طرف جنگلهاي بالاي كوه مي دويد.
گفت : پس مال من نبوده ،اي خدا ، پس اين مردني كجا رفته؟
يادم نيست كه ديگر چه شد ولي مادر جون چند روز بعد در مورد لش يك اسب كه گرگ ها و شغا ل ها حوالي چشمه آب گرم تكه تكه اش كرده بودند چيزايي گفت با خودم گفتم آفرين ، پس يك هفته اسب بودي ...
_3
از تهران كه مي رفتم تقريبا دل مرده و شايد هم افسرده بودم ،روابط احمقانه آدمها در برابر هم ، برخوردها، تنشها، كشمكشها، كار سخت ،دور بودن از خود ... همه و همه از من آدم ناراحتي ساخته بودند. شبي كه بالاخره تصميم به رفتن گرفتم نخست با چند تصويراز طبيعت كه از گذشته در ذخا ير مغزي ام يافت مي شدند
بازي كردم اين تصا وير احساس دلتنگي عميقي را در من به وجود آوردند آنقدر كه فرداي آن روز راهي شدم. راهي ييلا قي در ته دنيا. تا آنجا 7ساعت راه بود. سال ها بود كه به آنجا نرفته بودم ــ شايد از دوران كو دكي ام – مادر جون هميشه از نرفتنم گله مي كرد و مي گفت : اينهمه بدو بدو واسه چيه ننه، نگاه ريختت كن ببين چقدر لاغر شدي پاشو بيا اينجا خودم بهت مي رسم رنگ و روت واشه ، د ... خدا رو خوش نمي آد اينطور به روز خودت مي آري ...
و هر سال عيد از من قول مي گرفت كه تا بستان چند روزي همه چيز اين شهر كثيف را رها كرده و به آنجا بروم. دوستش داشتم هر چند كه پير بود وبوي مرغداني مي داد، اما مهربان بود. وقتي به ييلاق رسيدم هوا تاريك تاريك بود. از پايين داد زدم : مادر جون ، مادر جون شورج ، حاج خانم شورج ...
واي كه چقدر دلم برايش تنگ شده بود. مادر جون با فانوس آمد روي ايوان و ... روي پله هاي چوبي و درب و داغاني كه حياط بي حصار خانه اش را به ايوان وصل مي كرد همديگر را بوسيديم. مثل هميشه پنج بوسه ، سه تا گونه راست و دو تا گونه چپ. همه چيز برايم تازگي داشت انگار براي اولين بار بود خانه ييلاقي مادر جون را مي ديدم. يك اتاق بزرگ چوبي كه وقت راه رفتن تمام تخته هاي كف آن مي لرزيدند ، يك پنجره بزرگ رو به رودخانه – رودخانه اي وحشي كه موسيقي متن خانه مادر جون وتمام خانه هاي دو طرف رودخانه و زندگي تمام اهالي ييلاق را تشكيل مي داد. كيفم را زمين گذاشته و به طرف پنجره رفتم. در تمام تاريكي عميق آنجا خط نقره اي پيچ در پيچ رود خانه با آن صداي مهيبش زيبا ترين تصوير تاريكي عالم را درذهنم حك مي كرد. انگار كه كسي اين تاريكي را با خطي نقره اي آراسته كرده باشد. فاصله خانه مادر جون كه روي بلندي قرار داشت تا رودخانه تنها يك درخت انجير بزرگ بود كه شاخه هايش گاهي از پنجره به داخل سرك مي كشيدند. من همه طبيعت آنجا را دوست داشتم اما رود خانه راــ هم ــ دوست داشتم و ــ هم ــ دوست نداشتم. رودخانه زيبا بود ولي ــ به خاطراتم كه رجوع مي كنم ــ شايد ترس از رودخانه هميشه باعث نرفتنم به ييلاق مي شد. رودخانه بزرگ وپر آب بود وپر از سنگ هاي عظيم و شايد كمتر سالي پيدا مي شد كه بچه يا بزرگسالي را در خود نكشيده باشد. همه مي دانند كه اگر كسي را آب ببرد ديگر زنده نخواهد ماند. سرعت زياد آب رودخانه پيكر بلعيده شده را قبل از غرق شدن آنقدر به سنگ ها مي كوبد تا صيد نخست از پاي در آمده و بعد هم مرحله غرق شدن بود. مادر جون مي گفت گاهي رود خانه جسد را هم پس نمي دهد. براي همين من هميشه فكر مي كردم كه اين رودخانه پراز كوسه است. آن شب ديرتر از شبهاي ديگر خوابم برد و صبح با سر و صداي سهيل و كامران ، پسر هاي همسايه از خواب بيدار شدم سهيل وكامران هردو هشت ساله بودند و هر از گاهي توي كارها كمك مادر جون مي كردند. با كامران زود دوست شدم و پسرك به سفارش مادر جون مرا به ديدن نقاط ديدني تر ييلاق مي برد. هر روز كه مي گذشت دوستي بيشتري بين من و پسرك به وجود مي آمد. كامران يك مرغ و پنج جوجه داشت و از روزي كه من آنجا رفته بودم هر روز صبح يك تخم مرغ برايم مي آورد. آن را كف دستم مي گذاشت و مي گفت : مال مرغ خودمه ، پولشم نمي خوام ... راستي شما كي برمي گرديد ؟ مي گفتم : چند روز ديگه
مي گفت : پس امروز بعد از ظهر مي برمتون يك جاي خوب و مادر جون داد مي زد: آهاي پسر دخترمو نبري لب رود خونه بديش به آب
كامران : نه عمه (كامران به مادرجون مي گفت عمه البته همينطوري بدون هيچ نسبت واقعي)
عصر روز ششم هم مثل بقيه روز ها ساعت 4 نشده كامران آمد دنبالم و با هم راه افتاديم گفت : اول قول بده كه به هيشكي نگي
گفتم : چي رو؟
گفت : تو قول بده
بالاخره با اصرار زيادش قول دادم گفت: هر كي بزنه زير قولش ايشا الله بميره
- باشه
- حالا بريم
- كجا ؟
- چشمه
- چشمه آب گرم ؟ ــ
ـ نه اونجا كه دوره ، يه چشمه آب سرده خودم پيداش كردم
- واي چه عالي
- ولي تا حالا به هيچكس نشونش ندادم تو اولي هستي .
ـ چقدر هيجان انگيزه ....
ـ قولت يادت نره
- نه خيالت راحت باشه ولي چرا به هيچكس نمي گي ؟
- چون خدا فقط اونو به من داده ، مال خودمه هر آرزويي هم بكنم برآوردش مي كنه
تا چشمه يك ساعت راه بود و وقتي كه رسيديم تقريبا هر دو خسته شده بوديم . كامران دستهايش را مشت كرده و آب برداشت
گفت : بفرماييد .
گفتم : ممنون خودم مي خورم .
و راستي كه خوشمزه ترين آب دنيا بود . شب بعد از شام به مادرجون گفتم : مادرجون مي دوني كامران امروز منو كجا برد ؟ مادرجون گفت: نه
گفتم : قول مي دي به كسي نگي ؟
- وا چه حرفا ؟
گفتم : جون مادرجون قول ميدي ؟
و مادرجون بازم قول نداد . ولي من ديگر نمي توانستم از زيباييهاي آنچه كه ديده بودم حرف نزنم و در يك چشم بر هم زدن همه چيز را گفتم . از چشمه ،از آب گوارايش ،از كامران واينكه آنرا جزيي از خودش مي داند و به اندازه تمام زندگي اش آنرا دوست دارد . مادرجون گفت :اصلا اين بچه هميشه با بقيه فرق داشته من به مادرشم گفتم كه بيشتر حواسش به اين بچه با شه
ته دلم كامران را دوست داشتم . پسركي كوچك كه در دنياي خودش زندگي آرام و بي دغدغه اي داشت . شب ، قبل از خوابيدن وسايلم را جمع وجور كردم و در برابر تمام اصرار هاي مادر جون هم فقط گفتم ديگه بايد برم كارهام حسابي عقب افتادن
مادرجون با دلخوري گفت: پس لااقل فردا عصر برو تا من چند تا دونه نون بپزم بدم ببري .... دست خالي خوب نيست .
گفتم : باشه فردا عصر ميرم .
صبح بازم كامران آمد ووقتي وسايل بسته و جمع و جور شده مرا ديد او هم ناراحت شد . كمي نشست و بعد پرسيد : به كسي كه نگفتي ؟
نمي دونستم چه بايد بگويم كمي من ومن كرده و گفتم : .... خوب ..... نه... وبراي اينكه حرف را عوض كنم ادامه دادم : اين چند روزخيلي به من خوش گذشت همه جارو ديدم ، همه اين زيبايي خيلي آرومم كرد .
كامران گفت : فقط رودخونه نرفتي
- مادرجون نمي زاره والا خودم دلم مي خواد كه برم
- بهش نگو
مادرجون كه رفت سر تنور من و كامران راهي رودخانه شديم . راهي رودخانه اي كه صدايش هفت شب و روز در تمام لحظات در ذهنم شناور بود . كنار رودخانه كه رسيديم رفت جلو ، روي سنگي نشست و پاهايش را داخل آب فرو كرد .
وبعد گفت : بيا نترس اگه گناهي نداري نترس باهات كاري نداره
با ترس و لرز جلو رفتم و روي سنگي كه كامران نشانم داد نشستم اما سنگ لغزيد و همراه من به درون رودخانه پرت شد.
پايان

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30265< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي